┨⚫😱▶ΤΔʀs O Vαнsнαт◀😱 ⚫(‡▼_▼)


Гео и язык канала: Киргизия, Фарси
Категория: Шок-контент


لفت دادن = ترسویی😏
بمونيد و با ترستون غلبه کنید 💪
ايدي مدیر نظرات و تبادل و جهت فرستادن داستان و . . . :
@strangers_boy @gaptarsovahshat

Связанные каналы

Гео и язык канала
Киргизия, Фарси
Категория
Шок-контент
Статистика
Фильтр публикаций


•• تصور کنین جای این آدم هستین یا نصفه شب توی اتاقتون همچین اتفاقی با در کمد یا ... بیافته☠
•• میرین سمتش یا میرین تو امنیت گاهه زیر پتو یا چی ‌ M.Z


 دو ادعا کردند که این موجود ترسناک می‌خواست وارد خانه شوند. هنری مک‌دانیل، پدر این دو خیلی زود این داستان ترسناک را به تخیل کودکانه‌ی آن‌ها نسبت داد و ماجرا را چندان جدی نگرفت. اما او اواخر همان شب نظرش را عوض کرد. مک‌دانیل بعد از اینکه با صداهای گوش‌خراش عجیبی از خواب بیدار شد، اسلحه و چراغ‌قوه‌ای برداشت تا نگاهی به بیرون منزل بیندازد. او در آنجا میان دو بوته‌ی گل رُز موجودی را دید که به گفته‌ی خودش بدنی «تقریباً شبیه به انسان» داشت. بنابراین، ‌برای مک‌دانیل خیلی زود مشخص شد که فرزندانش درست می‌گفتند. او بعداً به خبرنگاری گفت: «سه پا داشت، یک بدن و دو دست کوتاه و دو چشم صورتی رنگ به بزرگی چراغ‌قوه.»

مک‌دانیل ادعا می‌کرد این موجود از سیاره‌ای دیگر به زمین آمده

مک‌دانیل گفت که چهار گلوله شلیک کرده و مطمئن بوده که دستکم یکی از گلوله‌ها به موجود اصابت کرده است. همین نیز باعث شد تا این حیوان ترسناک از سمت خاک‌ریز‌ راه‌آهن فرار کند. حیوان به گفته‌ی مک‌دانیل در این حال صدای غرشی شبیه به گربه‌ی وحشی از خود در آورد. مک‌دانیل با دیدن جانور که توانست در سه گام از تپه‌‌ی ۲۵ متری بپرد مات و مبهوت ماند. مأموران پلیس که بعداً به محل حادثه رسیدند،‌ جای خراش‌های پنجه‌ی حیوان را روی در توری و همچنین ردپاهای او را در حیاط پیدا کردند. نکته اینکه ردپای هیولای انفیلد شبیه به سگ بود اما ۶ جای پنجه داشت. با این‌‌ حال، هیچ سرنخ دیگری که نشان از حضور موجودی غیرعادی در منزل مک‌دانیل داشته باشد در محل پیدا نشد. ماجرای مک‌دانیل بعداً سر از روزنامه‌ی محلی «ردینگ ایگل» در آورد،‌ اما به جز این ظاهراً بیشتر مردم این اتفاق را باور نکرده بودند.

🆔 @tarsovahshat




داستان معمای هیولای انفیلد


باورهای خرافه‌ی زیادی در مورد اعداد منحوس در دست است. در این میان، به نظر می‌رسد یک شماره تلفن صادر شده از یک شرکت مخابراتی در بلغارستان یکی از مشهورترین موارد مربوط به اعداد نحس در تاریخ معاصر است. ظاهراً این شماره تلفن نحس موجب مرگ دستکم ۳ نفر از صاحبان خود شده است. چه این اتفاقات تصادفی باشد چه نباشد، از آن زمان تا به حال شماره تلفن همراه ۰۸۸۸-۸۸۸-۸۸۸ با مرگ و بداقبالی صاحبانش گره خورده است. اولین قربانی این شماره ولادیمیر گراشنوف، مدیر عامل سابق شرکت تلفن همراه «موبایل‌‌تِل (MobilTel)» بود. او در سال ۲۰۰۱ در سن ۴۸ سالگی بر اثر سرطان جان خود را از دست داد. شایعات زیادی پیرامون مرگ گراشنوف در گرفته، از جمله گفته می‌شود که یکی از رقبا او را به آرامی مسموم کرده است.

شماره تلفن منحوس دو سال بعد جان قربانی دیگری را نیز گرفت. این بار نوبت به کنستانتین دیمیتروف، رئیس مافیای بلغاری رسید. او در هنگامی که مشغول صرف شام با معشوقه‌اش بود به ضرب چند گلوله به قتل رسید. دیمیتروف در هنگام مرگ ۳۱ سال داشت. اداره پلیس بلغارستان گمان می‌کند مرگ او زیر سر یکی از قاچاق‌چیان رقیب بوده است. سومین و آخرین قربانی این شماره منحوس کنستانتین دیشلیف بود. دیشلیف هم در سال ۲۰۰۵ در هنگام صرف غذا در یک رستوران هندی کشته شد. دیشلیف مانند صاحب قبلی شماره تلفن با جنایتکاران زیرزمینی ارتباطاتی داشت.

احتمالاً شما هم فکر می‌کنید این قربانیان سرشناس حتی بدون آن شماره تلفن نحس نیز جان خود را از دست می‌دادند، به‌ویژه آنهایی که درگیر قاچاق مواد مخدر بودند. اما همین واقعیت که تمامی صاحبان شماره تلفن جان خود را در یک دوره‌ پنج‌ساله از دست دادند برای شرکت مخابراتی بلغارستان کافی بود تا این شماره را برای همیشه غیرفعال کند.

🆔 @tarsovahshat


🆔 @tarsovahshat


گاهی نیز نامه‌هایی را با دست‌خط بچه گانه یافت می‌کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمی‌کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست‌های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکه‌های قرمز روی دست‌هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می‌آمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر‌ها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آن‌ها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن‌ها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه‌مند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشت‌انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آن‌ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می‌شود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می‌نگرد، اما چیزی نمی‌بیند، پایین را نگاه می‌کند و می‌بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می‌کند، از روی قفسه سینه‌اش می‌گذرد و بعد دست‌های عروسک دور گردن او قفل می‌شود و شروع به خفه کردنش می‌کند.
لو پس از این اتفاق از هوش می‌رود و روز بعد به هوش می‌آید و نمی‌داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی می‌افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می‌برد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا‌هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می‌کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می‌شود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا می‌رود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی می‌بیند. لو هنگامی که می‌خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می‌شود و احساس فلج در منطقه قفسه سینه‌اش افزایش می‌یابد. لو به پایین پایش نگاه می‌کند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می‌بیند. لو با وحشت به اطراف خود می‌نگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمی‌بیند و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه می‌توانستند مشاهده نمایند، اما این خراش‌ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجه‌ها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آن‌ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آن‌ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل می‌شود، زیرا اشیاء بی‌جان را نمی‌توان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکار‌های آنابل ادامه داشت می‌توانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه می‌شدند.
آن‌ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می‌گویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه‌ای با هشدار «باز نکنید» نگهداری می‌شود................"🆔 tarsovahshat@☠


داستان یک کتاب عجیب

یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌شود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز می‌کند و نوشته‌هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌تواند آنها را بخواند، حدس می‌زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌اش می‌برد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌کند؛ یک صفحه می‌آید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را می‌بندد. فکر می‌کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را می‌آورد که می‌بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کم‌کم دارد می‌ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌رود، می‌بیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: «این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد می‌خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: «خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.
با خودش می‌گوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایه‌ها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار می‌تونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را می‌بندد و قفل می‌کند و هرچه به زن می‌گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمی‌کند. مرد هم نمازش را می‌خواند و شام می‌خورد و نوبت به خواب می‌رسد. می‌رود که بخوابد. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. بعد نصف بدنش را زیر پتو می‌کند. چشم‌هایش باز است و خوابش نمی‌برد.
همینطوری که چشم‌هایش باز است، می‌بیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش می‌شود و متوجه می‌شود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت می‌کند و مو‌های دراز زرد و ژولیده‌اش با یک لباس پاره پاره و با چشم‌های قرمز و صورت سوخته‌اش به مرد نگاه می‌کند.
زن ناگهان روی سر مرد می‌پرد و به شدت گلوی مرد را فشار می‌دهد و می‌گوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمی‌گردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور می‌کنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین می‌کند و زن هم گردنش او را رها می‌کند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش می‌گوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمی‌بری و تار موت رو از کتاب دور نمی‌کنی؟» زن سریع برمی‌گردد و درحالی‌که چشم‌های قرمزش در حال جوشیدن است، می‌گوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمی‌دارد و می‌رود. مرد نگاهش به پا‌های زن که می‌افتد، می‌بیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که می‌رسد مرد می‌گوید: «در قفله صبر کن من…» یک‌مرتبه می‌بیند که زن از در رد می‌شود. مرد حیرت‌زده می‌ماند و با ترس و لرز می‌خوابد.
فردا صبح اول وقت همان کار‌هایی را که زن گفته، انجام می‌دهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا می‌کند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که کتاب پیدا کنه😱😱

🆔 @tarsovahshat


شبتون خوش 🌙✨🌚


داستان واقعی ترسناک
اجنه در روستای مادر بزرگ ۷ پایان
منبع: shams clio یوتیوب
🆔 @tarsovahshat


داستان واقعی ترسناک
اجنه در روستای مادر بزرگ ۶
منبع: shams clip یوتیوب
🆔 @tarsovahshat


داستان واقعی ترسناک
اجنه در روستای مادر بزرگ ۵
منبع: shams clip یوتیوب
🆔 @tarsovahshat


داستان واقعی ترسناک
اجنه در روستای مادر بزرگ۴
منبع: shams clip یوتیوب
🆔 @tarsovahshat


داستان واقعی ترسناک
اجنه در روستای مادر بزرگ ۳
🆔 @tarsovahshat


Репост из: ℳ𝒜ℋ𝒟ℐ.𝒵𝒜ℬℐℋℐ
داستان واقعی ترسناک
اجنه در روستای مادر بزرگ ۲

🆔 @tarsovahshat


داستان واقعی ترسناک
اجنه در روستای مادر بزرگ ۱
🆔 @tarsovahshat


•ساعت نفرین شده🕸⏱

ساعت 2 تا 3 شب بسیار رمز آلود هست و به ساعت نفرین شده معروف است.
در این ساعات بیشترین فعالیت ارواح و ماورا الطبیعة رخ میدهد
انسان ها در این ساعت ضعیف ترین حالت خود قرار دارند ۹۹٪ مرگ های طبیعی در این ساعت بیشتر اتفاق میوفتد.
گاهی شما در خواب میخندید ، حرف میزند یا گریه میکنید این اتفاق زمانی رخ میدهد که یک روح در حال تماشای شماست و ذهن شمارو کنترل میکنه!🌑🥀
#نفرین_شده
🆔 @tarsovahshat


#ارسالی

داستان از اونجایی شروع میشه که من.الان سی سال دارم.حدود بیست سال پیش که تقریبا بچه بودم.یک شوهر عمه داشتم که آدم خوبی بود و بسیار متدین.اون صاحب یک حمام عمومی بود.که کنار خانه اش بود.شبها همه وقت پسر عمه هام می گفتند،از داخل حمام صدا میاد.و می ترسیدند،هر وقت از شوهر عمه ام سوال میکردیم.فقط میخندید.تا اینکه یک شب یکی از پسر عمه هام که شیطون هم بود.دنبال حاجی همون شوهر عمه ام یواشکی می ره داخل حمام تا وارد میشه میشنوه که سر و صدای زیادی میاد.همون طور که میرفته خودش گفت بچه جن ها را دیدم که توی یک صف داشتند حرکت می کردند.میگفت زرد رنگ بودند.تا این صحنه را دیده خیلی ترسیده.بعدش حاجی هر دفعه یک بسم الله می گفته غیب میشدند.دوباره ظاهر میشدند.از ترس غش میکنه.حاجی اون میارن خونه.از اون به بعد دیگه هیچ وقت شب تو حمام نمی رفت.خود حاجی میگفت جن ها باهام شوخی میکنند.جای وسایل را دایم عوض میکردند چون متدین بود.اصلا از این قضایا ترس نداشت.تا اینکه پس از مدتی به خاطر کهولت حمام را تعطیل کردند.و ایشان فوت شد.که پس از مرگ حاجی دیگه اون جن ها اونجا نیومدند،ولی حاجی مرد قابل اعتمادی بود.که دایم با اونها سرو کار داشت.وارد شود هم ترسی نداشت.روحش شاد اگه کسی،غیر اون این مطالب را گفته بود باور نمی کردم.ولی از اون وقت دیگه یقین داشتم که جن وجود داره.تا با این کانال آشنا شدم.و این متن را دادم.

🛑 🆔 @tarsovahshat


Репост из: ℳ𝒜ℋ𝒟ℐ.𝒵𝒜ℬℐℋℐ
داستان واقعی ترسناک
موکل قبرستان


درود به همه

برای اولین بار میخوام داستان صوتی یکی از اعضارو بزارم تو چنل

این فقط یه تسته ،اگه خوشتون اومد لایک کنید و تو کامنتا نظراتتون رو بگید
که داستان صوتی بزارم یا نه؟

#M.Z . 🆔
@tarsovahshat

Показано 20 последних публикаций.

464

подписчиков
Статистика канала