#402
کاش هیچ کدوم از این اتفاقات نمیفتاد
و کنار کامران خوش و خرم به زندگیم ادامه می دادم .
با بچمون.
لعنت به اونایی که آرامش رو ازمون گرفتن.
رفتم توی حیاط بیمارستان و روی یه نیمکت نشستم .
صدای خنده های بچه ای توجهم رو جلب کرد.
جلوتر یه بچه کوچولو داشت با باباش توپ بازی می کرد و می خندید.
معلوم بود تازه راه رفتن یاد گرفته .
نمی دونم چقدر ولی تایم طولانی نشسته بودم و با لبخند بهشون نگاه می کردم .
به خودم که اومدم چشمام پر اشک شد .
اگه بچه منم زنده می موند و بزرگ می شد اینجوری با کامران بازی می کردن .
خیلی جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم ولی نتونستم .
بغضم شکست و آروم گریه کردم.
چند بار نفس عمیق کشیدم تا آروم شدم و تونستم خودم رو کنترل کنم .
کاش هیچ کدوم از این اتفاقات نمیفتاد
و کنار کامران خوش و خرم به زندگیم ادامه می دادم .
با بچمون.
لعنت به اونایی که آرامش رو ازمون گرفتن.
رفتم توی حیاط بیمارستان و روی یه نیمکت نشستم .
صدای خنده های بچه ای توجهم رو جلب کرد.
جلوتر یه بچه کوچولو داشت با باباش توپ بازی می کرد و می خندید.
معلوم بود تازه راه رفتن یاد گرفته .
نمی دونم چقدر ولی تایم طولانی نشسته بودم و با لبخند بهشون نگاه می کردم .
به خودم که اومدم چشمام پر اشک شد .
اگه بچه منم زنده می موند و بزرگ می شد اینجوری با کامران بازی می کردن .
خیلی جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم ولی نتونستم .
بغضم شکست و آروم گریه کردم.
چند بار نفس عمیق کشیدم تا آروم شدم و تونستم خودم رو کنترل کنم .